محل تبلیغات شما

سـنـگـان وب



 

 

???? رجبعلی_لباف_خانیکی 

 

????سنگان یکی از چهار شهر منطقۀ خواف قدیم در فاصلۀ ۲۴کیلومتری جنوب شهر کنونی خواف و بر سر راه خواف به باخرز و جام قرار داشته است. آن شهر هم مانند دیگر شهرها و آبادیهای خراسان فراز و نشیب‌های فراوان به خود دیده و با توجه به آثار فاخری چون #مسجد_گنبد و مسجد جامع که در آن برجای مانده و شخصیتهای بزرگی چون «علی بن قاسم سنجانی»، «ابو هشام سنجانی»، «ابوالحسن علی بن حمدویه سنجانی»، «رکن‌الدین محمود سنجانی» (شاه سنجان)، «مولانا میرقوام‌الدین سنجانی» و که از آن دیار برخاسته‌اند، تا سده‌های اخیر سرافراز و پررونق بوده به گونه‌ای که جغرافی‌دانان و نویسندگانی چون مؤلف حدود العالم، «ابن حوقل»، «استخری»، «یاقوت حموی»، «صفی‌الدین بغدادی»، «حمدالله مستوفی» و «حافظ ابرو» آن را مورد توجه قرار داده و در شمار مضافات خواف در ایالت نیشابور نام برده‌اند و برخی به معادن آن نیز اشاره کرده‌اند. اکنون نیز سنگان به یمن وفور سنگ آهن گوی سبقت از بسیاری از روستاهای همتای خود ربوده و بار دیگر«شهر» شده و رونق گرفته است.

 

????سنگان در حافظۀ تاریخی هموطنان زرتشتی نیز جایگاه خاصی دارد، زیرا به نقل از منابع معتبر تاریخی در مهاجرت بزرگ و دستجمعی که زرتشتیان در صدر اسلام از سنگان خواف آغاز کرده و از 

 دره‌ها و کوه‌ها و کویرهای قهستان گذشته و خود را به جزایر خلیج فارس رسانده‌اند، از آن‌جا به بنگال هند مهاجرت کردند و در آن جا شهری به نام «سنگان» ساختند و در آن شهر مقیم شده‌اند. 

سنگانیان مهاجر در آن جا زاد و ولد کرده‌اند و آنان بوده‌اند که نیای «پارسیان_هند» محسوب می شوند، پارسیانی که در دیگر ایالات هند نیز پراکنده شده‌اند.

سنگان در سده‌های اولیۀ هجری همانند زوزن و خرگرد و سلامه رو به پیشرفت گذاشته و آوازۀ آن در قرن ششم و هفتم ه.ق به اوج رسیده که نشانه‌های آن در قامت مسجد گنبد و #مسجد_جامع_سنگان موجود است.

 

????«مسجد گنبد» سنگان یکی از بناهای فاخر عصر شکوفایی فرهنگ و هنر ایران است که در سال ۵۳۵ ه.ق در شهر سنگان ساخته شده است. این بنا اکنون با نقشۀ تقریبا مربع در ابعاد۷/۱۰×۶/۴۰ متر با دیوارهای گچ اندود و محراب گچبری بازسازی شده و گنبدی مزین به آجرهای خفته راسته در ترکیبی موزون و چشم‌نواز با صلابت برجای مانده اما با توجه به نامناسب بودن درِ ورودی و نامتناسب بودن ایوان و صحنی که بعدها به آن افزوده شده، احتمال دارد بنا در ابتدا یک چهارتاقی در انتهای ایوان قبله همانند گنبد خواجه نظام‌الملک، در انتهای ایوان قبلۀ مسجد جامع اصفهان بوده و یا شبستانی در انتهای ایوان قبلۀ مسجد عظیم چهار ایوانی که بعد از سیطرۀ سلجوقیان مانند مدرسۀ نظامیۀ خرگرد مورد بی‌مهری یا کم‌لطفی قرار گرفته و ویران شده است. 

 

????در منابع تاریخی به وجود آن مسجد فرضی باشکوه اشاره نشده اما در بررسی گورستانهای سنگان و روستاهای مجاور بر روی برخی قبور قطعاتی از کتیبه‌های آجری عصر سلجوقیان مشاهده شد که بدون تردید متعلق به بنای باشکوهی از دوران سلجوقی در سنگان بوده‌اند و بر لچکی‌های مسجد جامع سنگان هم از همان قطعات کتیبۀ آجری نصب است که متعلق به تزئینات مسجد جامع نیست و احتمالا بازمانده از همان مسجد باشکوهی است که اکنون بخشی از آن «مسجد گنبد» نامیده می شود.

مسجد گنبد با اینکه ظاهرا تغییر و تحولات زیادی به خود دیده اما هنوز هم آثار شواهدی برجای مانده که آن را بنائی باشکوه و زیبا جلوه می‌دهد.

 

????قاعدۀ چهار ضلعی بنا به کمک گوشوارها و طاقنماها ماهرانه به هشت ضلعی و در نهایت دایره تبدیل شده تا استقرار گنبد بر فراز آن تسهیل شود و سطوح زیر طاق‌در گاهی ها و لچکی ها تجلی‌گاه گچبریهای متنوع و زیبا شده است. بر پاکار گنبد یک رشته کتیبۀ کوفی گلدار بسیار زیبا قابل مقایسه با کتیبۀ مدرسۀ نظامیۀ_خرگرد نقش بسته و آجرهای خفته راسته به گونه‌ای گنبد را آراسته که ستاره‌های تو در تو را شکل داده اند. رویۀ دیوارها گچ اندود است و احتمال دارد که نمای اولیۀ دیوارها هم آجری بوده و به شیوۀ عصر سلجوقی مانند دیوار رباط_شرف و رباط_ماهی تزئیناتی داشته است. نمای بیرونی بنا ساده و بی‌آلایش و ظاهرا درخور آن همه شکوه و جلال فضای داخل نیست و مصداق این بیت است که:

 

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی


سـنـگـان وب

معجزه اي كه بعد از ١٤قرن كشف شد !!!پيامبر اكرم صلي الله عليه وسلم ما را به روزه ايام بيض يعني١٣،١٤،١٥هرماه امر فرموده اند ،،،اين كلام رسول خدا عجيب نيست ،،اما دانشمندان امريكايي كشف كرده اند كه ماه قدرت جذب اب راكد بدن انسان را دارد ،،وعجيب اين است كه انها كشف كرده اند كه ماه در روزهاي١٣،١٤،١٥كه ماه كامل مي شود ،،قادر به جذب اب راكد از بدن نيست ،،،اب راكد همان ابي است كه با ادرار وعرق از بدن خارج نمي شود ،،،،،لذا دانشمندان اين نتيجه راگرفته اند كه در اين روزها بهتر است انسان از خوردن ونوشيدن خود داري كند.واين همان چيزي است كه ١٤قرن پيش پيامبر خدا مارا به ان امر فرمودند

سـنـگـان وب

من اگر دست نم نه من از دست نم / نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم ********** نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم / نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم ********** مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم / نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم ********** خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم / کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم ********** مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن / که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…

*** ***

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا / یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا ********** نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی / سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا ********** نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی / مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا ********** قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی / قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا ********** حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی / روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا ********** روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی / آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا ********** دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی / پختـــه تویی خـــام تــویي خـــام بمگـــذار مرا ********** این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی / راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا

*** ***

بشنـو از نی چون حکــایت می‌کـــنـد / از جـداییــهـــا شکـــــایت مـــی‌کــــنـد ********** کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــده‌انـد / در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــده‌انـد ********** سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق / تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق ********** هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش / بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش ********** مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم / جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم ********** هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من / از درون مـن نجســت اســـرار مــن ********** ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست / لیـک چشم و گوش را آن نور نیست…

*** ***

ای عاشقان ، ای عاشقان ، من از کجا ، عشق از کجا / ای بیدلان ، ای بیدلان ، من از کجا ، عشق از کجا ********** گشتم خریدار غمت ، حیران به بازار غمت / جان داده در کار غمت ، من از کجا ، عشق از کجا ********** ای مطربان ، ای مطربان ، بر دف زنید احوال من / من بیدلم ، من بیدلم ، من از کجا ، عشق از کجا ********** عشق آمده است از آسمان ، تا خود بسوزد بی گمان / عشق است بلای ناگهان ، من از کجا ، عشق از کجا

*** ***

 روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟ ********** ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست / به هوای سر کویش پر و بالی بزنم ********** روزها فکر من این است و همه شب سخنم- / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟ ********** از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟- / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم؟ ********** مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا! / یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم! ********** نه به خود آمدم این جا که به خود باز روم / آن که آورد مرا باز برد در وطنم ********** مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم.

*** ***

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم / وانگه همه بت ها را در پیش تو بگدازم ********** صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم / چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم ********** تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری / یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم ********** جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو / چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم ********** هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید / با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم ********** در خانه آب و گل بی توست خراب این دل / یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

*** ***

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده / دلبر عشوه گر و سرکش و خونخوارش ده ********** چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن / با طبیبان دغا پیشه سر و کارش ده **********

سـنـگـان وب

شهر سنگان، در جنوب شرقی استان خراسان رضوی، در ۲۴ کیلومتری شهر خواف نام خود را، به گفته برخی، از مزار شاه سنجان گرفته و به گفته‌ای دیگر از وجود معادن سنگ آهن که رفته رفته از سنگاهن به سنگان تغییر کرده است.

 

سنگان که در گویش محلی سنگون و سنگو هم خطاب می شود روزگار پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است. مورخان و جغرافی‌دانان از قرون ششم و هفتم در کتب بسیاری از آن یاد کرده‌اند. این دیار که تا قرون هشتم و نهم در مسیر ترقی بوده داستان‌هایی دور و دراز دارد از صدر اسلام تا امروز. معروف‌ترین‌شان قصه‌ای است به نام "قصه سنجان"، به جا مانده از ادبیات پراکنده زرتشتیان به زبان پارسی که سینه به سینه نقل شده تا در قرن هفدهم میلادی به دست "بهمن کیقباد" به نظم در آمده است. 

 

قصه سنجان قصه مهاجرت پارسیان است به هند  پس از هجوم اعراب. مهاجرینی که در ابتدا به سوی جنوب شرقی ایران کوچ کردند و پس از چندین سال زندگی در جزیره هرمز، به وسیله کشتی به سمت گجرات هندوستان حرکت کردند و پس از تحمل مشکلات زیاد در راه، با اجازه حاکم گجرات و قبول شرایط او در منطقه‌ای ساکن شدند که بعدها به یاد دیار خود سنجان نامش نهادند.  در بخش‌هایی از قصه سنجان از زبان بهمن کیقباد این‌گونه آمده است:

مقام و جاي و باغ و كاخ و ايوان

همه بگذاشتند از بهر دين‌شان

 

فرو شد زكوه و به دريا شتافت

به هرمز روان گشت و آرام يافت

 

به دريا بسي كشتي انداخته

 برآن بادبان‌ها برافراخته

 

چو كشتي سوي هند آمد يكايك

 به ديب افتاد لنگروار بي‌شك

 

ز يمن آتش بهرام فيروز

از آن سختي به هم گشتند بهروز

 

مر او رانام سنجان کرد دستور

 به سان ملک ایران گشت معمور  

 

از دیگر داستان‌های مهاجرت مردمان این دیار می‌توان به مهاجرت به افغانستان در زمان رضاشاه اشاره کرد که به دلیل پایبندی مردم به موازین اسلام و عدم تمکین به کشف حجاب اجباری به هرات و افغانستان گریختند. این سرزمین هیچگاه از گزند تاخت و تاز اقوام مختلف در امان نبوده است. حمله قبایل ترکمن در دوران ناصرالدین شاه، حمله مغولان، هجوم قبایل ازبک و تاتار تنها برخی از حملات متعدد به این منطقه است.

 

سنجان در دوران شکوه و اقتدار خود دیار بزرگان مهد ادب و فرهنگ خراسان همچون شاه سنجان، امیر قوام‌الدین نصرالله سنجانی، خواجه محمد اثیر حاکم سنگان، امیر شهاب‌الدین سنگانی، مولانا قاضی سنجانی بوده است.  آثار تاریخی زیاد به جامانده از گذشته در این شهر از دیگر نشانه‌های تکامل هنر و فرهنگ این سرزمین به حساب می‌آید، زیارتگاه ها و آرامگاه‌های بزرگانی چون حضرت سلطان شکربار، حضرت خواجه یعقوب، رکن‌الدین محمود سنجانی، پیر گرزوان، شیخ یعقوب، میر قوام‌الدین، نشانی دیگر است بر غنای فرهنگ و ادب و معرفت این سرزمین که در کنارآثاری همچون دو مسجد باقی مانده از دوران خوارزمشاهیان، مسجد جامع و مسجد گنبد سنگان به همراه برج و باروهای ارگ قدیم سنگان این روزها گردشگران زیادی را برای بازدید به این شهر دعوت می‌کنند.

 

برای رسیدن به مسجد جامع سنگان با عبور از کوچه‌ای باریک و دالانی تنگ سردر مسجد پذیرای شماست.  قدم که در داخل حیاط بگذارید ایوان اصلی و ایوان‌های کوچک جانبی در ضلع غربی شما را احاطه می‌کنند. زیبایی طرح‌ها و نقش و نگارهای فیروزه‌ای به کار رفته در ایوان اصلی پیش از هر چیز توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند. بسیاری زیبایی این مسجد را امروزه شکل ذوزنقه‌ای ایوان اصلی می‌دانند که پایه‌های آن از بالا به پایین به هم نزدیک می‌شوند که دلایل متفاوتی برای آن ذکر شده است که محتمل‌ترین آن را زله‌های متعدد می‌دانند تا بدعتی در معماری باستانی. مسجد گنبد سنگان، که گرچه در نگاه اول ظاهری شبیه دیگر مساجد قدیمی دارد، داخل آن موزه‌ای سرشار از ذوق و هنر دست و فکر بنا است.

با صحنی بسیار کوچک، یک ایوان رو به آفتاب، دو ایوان کوچک‌تر و گنبدی با ارتفاع ۱۵ متر و شگفتی‌های زیادی در دل، و گچ‌بری‌های هنرمندانه و خطوط کوفی، که زینت‌بخش محراب و سقف‌اند. 

 

قدم به درون شهر که می‌گذاری دو بافت شهری متفاوت نظر را جلب می‌کند، بافت کاهگلی خانه‌های یک شکل که زیبایی‌اش را از گذشته به یادگار دارد و دیگری بافتی امروزی تر که بعد از تاسیس شهرداری و حاکم شدن فضای شهری جدید با تخریب گذشته و به هدف رفاه بیشتر برای ساکنین ساخته شده است اما نظیر بیشتر شهرها و روستاهای کشور، این شهری شدن‌ها با تخریب زیبایی و قدمت کوچه‌ها و بر جای همه این یادگاران ساخته می‌شوند.   

منابع:  /- پیرنیا، حسن. تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا( مشیرالدوله)، تهران،  ۱۳۶۲ /- طاهری، احمد. جغرافیای تاریخی خراسان از نظر جهان‌گردان. تهران، ۱۳۴۸ /- ‌نیا، محمد. افسانه مهاجرت زرتشتیان به هند.  نشریه کتاب ماه، مهر ۱۳۸۹ /- مشکور، محمدجواد. ایران در عهد باستان. تهران: ۱۳۴۷ /- مقری، علی اصغر. بناهای تاریخی خراسان.  مشهد، ۱۳۵۹ /- مولوی، عبدالحمید. آثار باستانی خراسان. تهران، ۱۳۵۴ 


سـنـگـان وب

به طور مداوم و با فاصله زمانی کم بازی ها و برنامه های سنگین را روی گوشی خود اجرا نکیند و به آن فرصت استراحت بدهید. گوشی خود را لای پنبه نگه ندارید! (منظورم از نظر نرم افزاری است) یعنی اینکه آن را تحت فشار بگذارید. البته فقط گاهی این کار را بکنید. هر دو هفته یکبار یا هر ده روز یکبار یک بازی و یا برنامه سنگین را روی گوشی خود به مدت حدود ۲۰-۱۵- ۱۰ دقیقه اجرا کنید تا موبایل در حداکثر فشار باشد. این کار باعث می شود پردازنده گوشی شما تنبل بار نیاید! هیچگاه از لایو والپیپرها برای پس زمینه استفاده نکنید زیرا در آن صورت پردازنده گوشی (هر چند قدرتمند) مجبور می شود به صورت مداوم کار کند و همین باعث فرسودگی زود هنگام و کاهش سرعت عمل گوشی می شود. هنگامی که شارژ باطری کم است (مثلاً ۶%)، با آن کارهای سنگین انجام ندهید و از اجرای بازی یا نرم افزارهای سنگین یا روشن کردن دوربین خودداری کنید. موبایلتان را مدت زمان زیادی روی یک حالت ثابت مثلاً روی یک عکس، روشن قرار ندهید. چون باعث آسیب دیدن صفحه نمایش می شود. حتی الامکان از تماس گوشی موبایل با وسایل فی و مغناطیسی و کارت های هوشمند جلوگیری کنید. حافظه با ارزش گوشی را با نصب برنامه هایی که برایتان کاربرد آن چنانی ندارد و ضروری نیست اشغال نکنید. این مورد در مورد SMS ها هم صدق می کند. SMS هایی را که به دردتان نمی خورد را حذف کنید. موبایلتان را مدت زمان زیادی در مقابل نور خورشید قرار ندهید زیرا باعث آسیب دیدن صفحه نمایش خواهد شد. حافظه Cash گوشی خود را مدیریت کنید و موارد اضافی را از روی آن پاک کنید.


سـنـگـان وب

گر برتر از آسمان بود منزل تو               

وز کوثر اگر سرشته باشند گل تو

چون مهر علی نباشد اندر دل تو       

مسکین تو ، و سعی های بی حاصل تو

 

حضرت خواجه ركن الدين ميرسلطان محمود سنجاني ملقب به شاه سنجان يكي از اوليا بزرگوار و اعاظم مشايخ و اقطاب متصوفه از پيشتازان و رهبران طريقه عاليه چشتيه در قرن پنجم و ششم هجري مي باشد. وي از سنجان(سنگان) خواف بوده و مقاماتی بس عالی و کرامات عجیب داشته و تربیت از خواجه مودود چشتی یافته .

 

نقل است که : وقتی حضرت شاه سنجان در چشت به خدمت خواجه مودود مشغول بوده هرگز در قریه ی چشت در وضو ساختن قیام ننموده ، هرگاه احتیاج به طهارت می شد از چشت بیرون می آمد و تکمیل طهارت می فرمود و باز می آمد .

 

در آن وقت به خواجه سنجان معروف بوده ، خواجه مودود فرمود که او را شاه سنجان گویند و از آن وقت به بعد به شاه سنجان معروف گردید .

 

مربي شان در طريقت و عرفان حضرت سيدالاوليا تاج العارفين سيد قطب الدين خواجه مودود چشتي حسني حسيني هروي از ائمه بزرگوار سلسله چشتيه است. محل تربيت روحاني و سير و سلوك عرفاني و تحصيل كمالات روحي ايشان به مدت 23سال در چشت شريف بوده است. اشعار فصيح و رباعيات بليغ او در كتب مشهور و افواه خلق مذكور است. اسفزاري در روضات الجنات و جامي در نفحات الانس تاريخ وفات او را در سال 597 هجري نوشته اند.

 

ی دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب            

وز شاخ سایه داری مطلب

عزت ز قناعت است و خواری ز طمع        

با عزت خود بساز خواری مطلب

در اره چنان رو که سلامت نکنند            

با خلق چنان زی که قیامت نکنند

در مسجد اگر روی چنان رو که تو را         

در پیش نخوانند و امامت نکنند

مردان خدا میل به مستی نکنند           

خود بینی و خویشتن پرستی نکنند

آنجا که مجردان حق مِی نوشند             

خمخانه تهی کنند و مستی نکنند

خواهی که تو را رتبه ی ابرار رسد            

مپسند که از تو بر کس آزار رسد

از مرگ میندیش و غم رزق نخور           

كاين هر دو به وقت خویش ناچار رسد

 

حمداله مستوفي در تاريخ گزيده مي نويسد كه خواجه سنجان به چند نام موسوم و مشهور است از جمله شاه سنجان و سلطان سنجان كه شيخي صاحب وقت و كامل بوده است.

لازم به ذكر است كه عارف بزرگ اسلام شيخ سيف الدين باخرزي در اوايل عمرش به شرف صحبت شيخ الاسلام ركن الدين محمود سنجاني رسيده است.

 

وفات حضرت شيخ الاسلام خواجه ركن الدين محمود سنجاني در روز پنج شنبه 6شوال المعظم سال 593هجري به سن106 سالگي در شهر سنگان اتفاق افتاده است .

آرامگاه ايشان در شهر سنگان در كنار مسجدي با نام ايشان واقع است.

 

اينك چند رباعي  از ايشان به نقل از رياض العارفين: 

 

تاعشق جمال دوست درخانه ماست               

طاوس عمل کمیته پروانه ماست

آن روز که آشنا شدم با غم او                   

هرچیز که غیر اوست بیگانه ماست

 

كودك بودم هنوز با اندك سال           

كان شاه دل افروز به من گفت تعال

چون يافت دلم نور جمال ابدي             

شادي كردم ، نعره زدم، آمد حال

 

علمي كه حقيقتي است در سينه بود        

در سينه بود هر آنچه درسي نبود

صد خانه پر از كتاب كاري نايه         

بايد كه كتابخانه در سينه بود

 

 دوران حیات معرفت ماعجب می گذرد              

برخیز که دوران به تعب می گذرد

درجام طرب زباده ریز آب حیات                        

کز عمر تو روز رفت وشب میگذرد

 

تا مردبه تیغ عشق بی سر نشود                           

درحضرت معشوق مطهر نشود

هم دوست طلب کنی وهم جانخواهی                    

آری خواهی ولی میسر نشود

 

شاها دل آگاه گدایان دارند                

سررشته عشق بی نوايان دارند گ

نجی که زمین وآسمان طالب اوست                 

چون درنگری پایان دارند


سـنـگـان وب

می گویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح لیوان آب و یا لقمه نان را بدون حضور آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن صبحانه و شام. روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که با یزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کار دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشیم، زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان صفت من اینک وظیفه خود را ترک نموده، خوشحال شدی؟ از همین لحظه به بعد اگر خوردن نان پادشاهی را برایت حرام نساختم من بایزید نباشم ـ با همین حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون آمد و به محله ای رفت که در آن محله زن رقاصه و آواز خوانی زندگی می کرد. خانه زن رقاصه را پیدا کرد و درب خانه زن رقاصه را زد که لحظه بعد زن رقاصه در خانه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید  دعوت محفل عروسی و یا شب نشینی باشد ـ زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آنجناب انداخته عرض نمود: ای سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش ـ سلطان بایزید گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل  دارم که جز تو کس دیگری نیست که مشکل مرا حل کند . زن رقاصه گفت: ای جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم ـ سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده، اینرا تو بگیر و نزد خویش نگهدار، من فردا بمنظور صرف صبحانه نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح  همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبیح را برایم گرویی گذاشت و رفت . با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چه میشنوم؟ نمی دانم که خوابم یا بیدار؟ من کور شوم که چنین کار بدی را در حق شما انجام دهم ـ سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز برای این دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم . هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و بداخل خانه خود رود . فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن صبحانه در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه بگوش شخص پادشاه رسیده که میگوید انصاف و عدالت نیست من نتوانم با پادشاه صحبت کنم فقط برای اینکه من یک رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید . لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم . پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید ! خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولادهایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آوازه خوانی و رقاصه گری مینمایم . چند شب قبل شخص بسیار  با عزتی بخانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را  پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمایم. از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟ زن آوازه خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است ـ پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجاییکه میدانست که سلطان بایزید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟ زن رقاصه عرض نمود: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته، از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است ـ پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نموده است. شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و بدست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من ـ زمانیکه چشم پادشاه به تسبیح خودش افتاد سخت متاثر شد و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟ آنجناب هیچ چیزی نگفته باز هم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که قضیه از چه قرار است؟ بازهم جناب بایزید بطرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخصی پادشاه سخت عصبانی شده و به موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل را حلقه ساخته در گردنش آویزان نمایید و توسط اشخاص جارچی و همچنان طبل و دهل در بین شهر و بازار بگردانید و این چهره پیر را به مردم معرفی نمایید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که در روز ملنگ و شب پلنگ می باشد ـ بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آنجناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را برایت حرام ساختم  یا نه؟ خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آنجناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم ـ در همین اثنا از حضور حضرت پرورد گار عالم برایش الهام شد که ای بایزید استخوانهای طوق گردن خود را میفروشی در حالیکه آنجناب سخت مجروح بود و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشت هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ برایش الهام شد کهای سلطان بایزید جواب نگفتی طوق استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟ در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده  بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای  طوق گردن مرا نمی توانی بخری ؟ دو باره برایش الهام شد که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم ؟ به هر قیمتی که  استخوانهای طوق گردن خود را می فروشی من خریدارم ؟ در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای طوق گردنم صرف نظرنمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس ـ برایش الهام شد که ای بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. طوق گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد (ص) را نبخشید. از جانب پروردگار عالم  الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم وعده میدهم که یکی از امت حضرت محمد (ص) در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و هست که جز من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز م من قاضی شوم و حضرت محمد (ص) شفایتگر. حالا بخاطر کشیدن استخوانهای طوق گردنت من سه قسمت از گناهان امت محمد، پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این طوق استخوان را از گردنت ! خلاصه اینکه آنجناب طوق گردن خود را دور نمود و  بقدرت خداوند بزرگ آثار و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بهمراه همان زن رقاصه با سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند ـ جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نمود و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟  میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم درعذاب باشم ؟ زن رقاصه گفت: قربانت شوم، ای حضرت بایزید من در همان ابتدا که خواستم این مطلب را بگویم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد ولی دیگر طاقت نیاورده و نتوانستم  واقیعت را برای شخص سلطان نگویم. آنجناب روی بطرف شاه کرد و گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش هستم و جای دیگری نمی روم. همه حاضرین در گریه و زاری شدند و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی آیید ؟ خلاصه اینکه آنجناب گفتند : در آنصورت من همراه شما می آیم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن غذا مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش زندگی کنم ـ به هر صورت شخص پادشاه قبول نمود و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین کیسه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.


سـنـگـان وب

نامش محمد و لقبش جلالدین است. از عنوان های او خداوندگار و مولانا در زمان حیاتش رواج داشته و مولوی در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است. در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. پدرش ، بهاالدین ولدبن ولد نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.                                                     دوران کودکی در سایه پدر                                                   بها ولد بین سالهای ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش ، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان ، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ، در شهر لارنده ، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.                                                   دوران جوانی                                                   پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش مریدان یا بنا به وصیت پدر ، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد. به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد. اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال نگذشت. پس از آن به قونیه باز گشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت. پس از مرگ برهان الدین ، نزدیک ۵ سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.                                                   آغاز شیدایی                                                   تولد دیگر او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:” شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد.” اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟ آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است . علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است . باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش “تومرو”در آن تکرار شده است . گویا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت. مولانا پس از جستجوی بسیار،سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است .                                                   صلاح الدین زرکوب                                                   پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاکجان که قفل را “قلف” و مبتلا را ” مفتلا” می گفت. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا بر افروخت . بیش از۷۰غزل از غزل های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد . این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح الدین دوام یافت.                                                   حسام الدین چلپی                                                   روح ناآرام مولاما همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود و آن با جاذبه حسام الدین به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح الدین از ارادتمندان مولانا شد . پس از مرگ صلاح الدین سرود مایه جان مولانا و انگیزه پیدایش اثر عظیم او، مثنوی معنوی ، یکی از بزرگ ترین آثار ذوقی و اندیشه بشری ، را حاصل لحظه هایی از همین هم صحبتی می توان شمرد.                                                   پایان زندگی                                                   روز یکشنبه پنجم جمادی الآخره سال ۶۷۲ ه.ق هنگام غروب آفتاب ، مولانا بدرود زندگی گفت. مرگش بر اثر بیماری ناگهانی بود که طبیبان از علاجش درمانده بودند. خردو کلان مردم قونیه در تشییع جنازه او حاضر بودند. مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ او زاری و شیون داشتند.                                                 مولانا در مقبره خانوادگی خفته است و جمع بسیاری از افراد خاندانش از جمله پدرش در آنجا مدفون اند.                                                   رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن                                                   ترک من خراب شبگرد مبتلا کن                                                   ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها                                                   خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن                                                   از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی                                                   بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن                                                   ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده                                                   بر آب دیده ما صد جای آسیا کن                                                   خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا                                                   بکشد ، کسش نگوید :” تدبیر خونبها کن”                                                   بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد                                                   ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن                                                   دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد                                                   پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟                                                   در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم                                                   با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن                                                   گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد                                                   از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن منبع:http://www.feqhi.ir


سـنـگـان وب

افسوس كه رفت عمر بر بيهوده                                                   هم لقمه حرام و هم نفس آلوده                                                   فرموده ناكرده سيه رويم كرد                                                   فرياد ز كرده هاي نا فرموده                                                   هر دل كه اسير محبت اوست خوشست                                                   هر سر كه غبار سر آن كوست، خوشست                                                   از دوست به ناوك غم آزرده مشو                                                   خوش باش كه هر چه آيد از دوست خوش است                                                      گويند بهشت و حور عين خواهد بود                                                   آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود                                                   گر ما مي و معشوق پرستيم رواست                                                   چون عاقبت كار همين خواهد بود                                                      از تن چو برفت جان پاك من و تو                                                   خاك دگران شود مغاك من و تو زين پس ز براي خشت گور دگر                                                   اندر كالبدي كشند خاك من و تو                                                      هنگام سحر است خيز اي مايه ناز                                                   نرمك نرمك باده خور و چنگ نواز                                                   كه آنها كه بجايند نپايند دراز                                                   و آنها كه شدند كس نمي آيد باز                                                      گويند:  هر آن كس كه با پرهيزند                                                   آنسان كه بميرند بدانسان برخيزند                                                   ما با مي معشوق از آنيم مدام                                                   باشد كه به مان چنان برانگيزند                                                      چندين غم مال و حسرت دنيا چيست؟                                                   هرگز ديدي كسي كه جاويد بزيست؟                                                   اين چند نفس در تن تو عاريتي ست                                                   با عاريتي عاريتي بايد زيست                                                      در عشق تو از ملالتم ننگي نيست                                                   با بيخبران در اين سخن جنگي نيست                                                   اين شربت عشق داروي مردانست                                                   نامردان را از اين قدح رنگي نيست                                                      مي خوردن و گرد نيكوان گرديدن                                                   بهتر كه به رزق زاهدي ورزيدن                                                   گر دوزخي اند مردم مست، بگوي                                                   پس، روي بهشت را كه خواهد ديدن؟                                                      مي خور كه ترا بيخبر از خويش كند                                                   خون در دل دشمن بد انديش كند                                                   هوشيار بدن چه سود دارد؟ جز آن                                                   كز انديشه پايان، دل تو ريش كند                                                      نا كرده گناه در جهان كيست؟ بگوي                                                   و آنكس كه گنه نكرد چون زيست؟ بگوي                                                   من بد كنم و تو بد مكافات دهي                                                   پس فرق ميان من و تو چيست؟ بگوي                                                      سير آمدم اي خداي از هستي خويش                                                   وز تنگدلي و از تهي دستي خويش                                                   از نيست تو هست مي كني، بيرون آر                                                   زين نيستيم بحرمت هستي خويش                                                      سستي مكن و فريضه ها را بگذار                                                   وان لقمه كه داري زكسان باز مدار                                                   در خون كس و مال كسي قصد مكن                                                   در عهده آن جهان منم، باده بيار                                                      با من تو هر آنچه گويي از كين گويي                                                   پيوسته مرا ملحد و بيدين گويي                                                   معترفم بدانچه گويي، ليكن                                                   انصاف بده، ترا رسد اين گويي؟                                                      ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست                                                   بي باده ارغوان نمي بايد زيست                                                   اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست                                                   تا سبزه خاك ما تماشا گه كيست                                                      اي پير خردمند پگه تر برخيز                                                   وان كودك خاك بيز را بنگر تيز                                                   پندش ده گو كه : نرم نرمك مي بيز                                                   مغز سر كي قباد و چشم پرويز                                                      موجود هر آنچه هست، نقشست و خيال                                                   عارف نبود هر كه نداند اين حال                                                   بنشين قدحي باده بنوش و خوش باش                                                   فارغ شو از اين نقش خيالات محال                                                      اين دو سه نادان كه چنان ميدانند                                                   از جهل كه داناي جهان ايشانند                                                   خر باش كه چنان زخري چندانند                                                   هر كه نو خرست كافرش مي خوانند                                                      اين كوزه چو من عاشق زاري بود ست                                                   در بند سر زلف نگاري بودست                                                   اين دسته كه بر گردن او مي بيني                                                   دستيست كه بر گردن ياري بودست                                                      خيام اگر ز باده مستي خوش باش                                                   گر با صنمي دمي نشستي خوش باش                                                   پايان همه چيز جهان نيستي ست                                                   پندار كه نيستي، چو هستي خوش باش                                                      از گردش روزگار بهري برگير                                                   بر تخت طرب نشين و ساغر درگير                                                   از طاعت و معصيت خدا مستغني ست                                                   باري تو مراد خود زعالم گير                                                      تا كي غم آن خوري كه داري يا ني؟                                                   دين عمر به خوشدلي گذاري يا ني؟                                                   پر كن قدح باده كه معلومت نيست                                                   كاين دم كه فرو بري برآري يا ني                                                      يا رب بگشاي بر من از رزق دري                                                   بي منت اين خسان رسان ما حضري                                                   از باده چنان مست نگه دار مرا                                                   كز بي خبري نباشدم دردسري


سـنـگـان وب

سنگان( که در قدیم معربش سنجان بوده و پرجمعیت ترین شهر از شهرستان خواف می باشد ) یکی از شهرهای استان خراسان رضوی با جمعیت تقریبا ۱۸ هزار نفر است و دارای بزرگترین معدن سنگ اهن خاورمیانه می‌باشد .                                                

 

این شهر تاریخی که زمانی مسکن اصلی پارسیان هند بود در کشاکش دهر وفراز ونشیب های فراوانی به خود دیده  وحملات یاغیان وطمع ورزان زیادی را تحمل کرده است . هرحاکم می چشم به خواف داشت ابتدا به فکرتصرف سنگان بر می آمد وتاسنگان را تصرف نمی کرد در بقیه نواحی موفق نمی شد .                                                

 

سنگان اگر چه قبل از اسلام اهمیت داشته ولی حداقل از آغاز اسلام تا قرن نهم هجری از شهرهای معتبر بحساب آمده وجغرافی دانان ومورخان از آن به عنوان یکی از شهرهای پنجگانه ولایت خواف یا شهرهای معروف نیشابور نام برده اند . از جمله استخری .ابن حوقل .یاقوت حموی وجغرافی دانان قرن چهارم آنرا از شهرهای نیشابور دانسته اند .  اگرچه از قرن دهم سنگان سیرنزولی داشته ولی در همه حال بواسطه ی مرکزیت وواقع شدن در مسیرهرات  به خواف .سلامه .زوزن وخرگرد مورد هجوم مان قرار گرفته که اثرات زیان بار و عقب ماندگی های مادی ومعنوی را سبب شده است به طوری که در صدر اسلام لشکر اسلام به فرماندهی عبدالله ابن عامر برای حمله به هرات به سنگان آمده وزردتشتیان متعصب با آن مقابله نمودند. (آرامگاه خواجه انجیر و حضرت سلطان شکربار ) مربوط به همین واقعه است که پارسیان سنگانی اسلام رانپذیرفتند و جزیه هم ندادند ومبارزه نکردند بلکه سربه بیابان گذاشته وبعد از طی طریق از جزیره هرمز کنونی در خلیج فارس به ایالت گجرات هندوستان رهسپار شدند ودر آنجا روستایی بنا نمودند بنام  سنگان و پارسیان هند از تبار همین سنگانی های امروزند .                                                  

 

این شهر آثار باستانی زیادی دارد که از جمله می توان به مسجد گنبد، مسجد جامع قدیم سنگان و آسبادهای آن اشاره کرد. مسجد جامع سنگان شامل یک ورودی، دو ایوان شرقی و غربی، کفش کن و گنبدخانه است. و در نزدیکی مسجد گنبد شهر سنگان قرار گرفته است. در این مسجد نیز مانند دیگر مساجد خوارزمشاهی موجود در خراسان از تزیینات زیبای آجرکاری و کاشی های فیروزه ای بهره گرفته شده است که با طرح های متنوع قابل مشاهده می باشد. مسجد جامع سنگان خواف مربوط به دوره خوارزمشاهی است و در  شهر سنگان پائین خواف ، کوچه جلالی ها واقع شده و این اثر در تاریخ ۲۰ مهر ۱۳۷۶ با شمارهٔ ثبت ۱۹۲۶ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.  

 

سنگان دارای چهار قلعه می‌باشد که دو تای آن تخریب شده‌است. شهر سنگان با پیشينه تاریخی طولانی در شرق ایران می‌باشد وجه تسمیه آن بدلیل مزار شاه سنجان است که با گذشت زمان به سنگان تغییر یافت . آب و هوای گرم و خشک با تابستانهای گرم و سوزان ونوازش بادهای صد و بیست روزه سیستان مردمانی سخت روی و مخلص را در دل خود پرورانده است                                                

 

. ضمناً لباس محلی مردم سنگان سفید با عمامه سفید می باشد .                                                 مساحت شهر سنگان ۳۱۵ کیلومتر مربع می باشد و  ۱۲۳ کیلومتر مرز مشترک با کشور افغانستان دارد  و ارتفاع متوسط منطقه ۱۷۰۰ متر از سطح دریا می باشد ، این شهر از شمال به تایباد، از جنوب به شهرستان قائنات و بخش جلگه زوزن از شرق به کشور افغانستان و از غرب به شهرستان خواف منتهی می گردد.وضعيت طبيعي آن جلگه اي ميباشد .                                                

از مهمترین خیابان های شهر سنگان می توان به خیابان‌های خاتم الانبیا (ص)  ، امام خمینی (ره) ، مولانا ، اندیشه ، میر قوام الدین و خیابان معدن اشاره کرد.                                                

 

مزارهای شهر سنگان : مزار دو برادر پیر دهقان، مزار ،حضرت سلطان شكربار(ميرعلي پرنده)، مزار شیخ یعقوب ، مزار پیر عسکری ، مزار خواجه محمد چهار طاق ، مزار میر قوام الدین ، مزار خواجه روشنایی که در نزد مردم از احترام بالایی برخوردار می باشند .                                                

 

محصولات کشاورزی گندم، جو، پسته، زیره سبز، سیر، پیاز، تولید و تکثیر نهال کاج، سوغات شهر آبنبات مخصوص - پسته زعفران و .می باشند.                                                

 

صنایع دستی سنگان : نمد بافی(نمد مالی) : که از دیر باز در اندازه مختلف رواج داشته و تمام مواد اولیه آن حاصل دسترنج صاحبان این حرفه است و هم اکنون بیش از ۱۰ کارگاه سنتی و صنعتی در سنگان واقع در خیابان مولانا وجود دارد تنور سازی: که به همت استاد تنور شیرمحمد بهشتی در جریان است .                                                  

 

مناطق تفریحی و دیدنی شهر سنگان :  دره سرسبز دردوی - کلاته شیخ-دو كوهه-كلاته كلان-باغك- کیسه نان-سملکی- جین آباد و خوشابه -مرغزار-و . 

 

 

 

 


سـنـگـان وب

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم           بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم           من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم           که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم           تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم           اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم           و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم           که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم           برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد           که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم           ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم           کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم           دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید           که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم           تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید           روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟           رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه           مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم


سـنـگـان وب

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد~ ~ ~ همه شب ديده من بر فلک استاره شمرد ~ ~ ~ خوابم از ديده چنان رفت که هرگز نايد~ ~ ~ خواب من زهر فراق تو بنوشيد و بمرد~ ~ ~ چه شود گر ز ملاقات دوايي سازي ~ ~ ~ خسته اي را که دل و ديده به دست تو سپرد~ ~ ~ نه به يک بار نشايد در احسان بستن~ ~ ~ ساقي ار مي ندهي کم ز يکي جرعه درد~ ~ ~ همه انواع خوشي حق به يکي حجره نهاد~ ~ ~ هيچ کس بي تو در آن حجره ره راست نبرد~ ~ ~ گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبين~ ~ ~ آنکه کوبد در وصل تو کجا باشد خرد~ ~ ~ آستينم ز گهرهاي نهاني پر دار~ ~ ~ آستيني که بسي اشک از اين ديده سترد~ ~ ~ شحنه عشق چو افشرد کسي را شب تار~ ~ ~ ماهت اندر بر سيمينش به رحمت بفشرد~ ~ ~ دل آواره اگر از کرمت بازآيد~ ~ ~ قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد~ ~ ~ اين جمادات ز آغاز نه آبي بودند~ ~ ~ سرد سيرست جهان آمد و يک يک بفسرد~ ~ ~ خون ما در تن ما آب حياتست و خوش است~ ~ ~ چون برون آيد از جاي ببينش همه ارد~ ~ ~ مفسران آب سخن را و از آن چشمه ميار~ ~ ~ تا وي اطلس بود آن سوي و در اين جانب برد ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ حضرت عارف بالله مولانا جلال الدين بلخى(رح)


سـنـگـان وب

سالها پيروى مذهب رندان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' '         تا به فتوى خرد حرص به زندان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' من به سرمنزل عنقانه به خود بردم راه         ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' سايه اى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد   ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' '        كه من اين خانه به سوداى تو ويران كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' توبه كردم كه نبوسم لب ساقى و كنون         ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' مى گزم لب كه چرا گوش به نادان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من         ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' نقش مستورى و مستى نه به دست من و تست     ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' '     آن چه سلطان ازل گفت بكن آن كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' 'دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع         ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' گرچه در بانى ميخانه فراوان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' اين كه پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت         ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' اجر صبريست كه در كلبه ء احزان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب     ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' '     سالها بندگى صاحب ديوان كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' صبح خيزى و سلامت طلبى چون حافظ ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' ' '


سـنـگـان وب

مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟ متقاضی : 499 عدد ! مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید. متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !! مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضی.ح دهید ! متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !! مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جزیکی. اون کیه ؟ متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !! مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟ متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !! مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟ متقاضی : اومممم، نمیدونم، غرق شد ؟ مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا


سـنـگـان وب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها